شام است و تیغ خورشید زندانی غلاف است
شمشیــــر ها! بخوابیـد دعـوا سر لحـاف است
آن سو یکی که با گرگ سرگرم گاو بندی ست
این سو یکی که با خود مشغول ائتلاف است
شعر سفر مخوانید شـاعر اسیـــر زلف است
از کربلا مگویید حاجی در اعتکاف است
مــردان همیشه مــردند آمـاده نبـــردند
آری ولی نه امشب امشب شب زفاف است
دیــروز عقـده ها را گفتیـم و  وا نکردیــم
حالا ببین که سر نخ پیچیده در کلاف است
شام است و آسمان در نور ستاره غرق است
اما سـتاره ی صبح آن‌ سوی کوه قاف است.