گفتـــــمــ آدمــ نشویــ! جـانــ پـدر!


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



پـدری با پسـری گفت به قهـر

که تـو آدم نشــوی جـان پــدر  

حیف از آن عمر که ای بی سروپا   

در پی تـربیتـت کــردم ســـر

دل فـرزند از ایـن حــرف شکست 

بی خبــر از پـدرش کـرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن 

زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت   

حــاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن  

امـــر فرمود به احضـــار پــــدر

پـدرش آمد از راه دراز      

نـزد حاکم شد و بشناخـت پســر

پسر از غایـت خـودخـواهی و کبر

نظـر افگند به سـراپـای پـــــــــدر

گفت گفتی که تـو آدم نشوی   

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیــر خندیـد و سرش داد تکان      

گفت این نکته بـرون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی      

گفتــم آدم نشـــوی! جان پدر!» 





:: موضوعات مرتبط: اشعار , ,
:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : Bahram
ت : سه شنبه 16 آبان 1391
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:









نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Harmonic... و آدرس bahram3.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com