شهید سید احمد پلارک متولد ۱۳۴۴ و اصالتاً تبریزی بود.
او فرمانده آر پی جی زنهای گردان عمار در لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) بود.
شـهید پلارک ســال۶۶ در عملیات کـــربلای ۸، شلمچه، به شــهادت رسید.
بهشت زهرا،قطعه۲۶،ردیف۳۲،شماره۲۲،مزار شهید سید احمد پلارک است.
خاطــرات بسیار و جـالب و جذابـی از او به جـای مانده است که همگی آنـها
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 653
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
گفتم:بیــا پیـشم
گفت:پـاهایــم یــخ زده
زیـر پـاهایـش سوخــــــــتـم
گـرم که شد رفـت سراغ دیگـری
:: موضوعات مرتبط:
متن عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 731
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دِلـــــمــ پُــــــــر است
آنقدر پــــر که گاهی اضافه اش
از گوشه ی چشمانم می چکد
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
متحرک ,
,
:: بازدید از این مطلب : 641
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
در کودکی از تکلیف می ترسیدیم و اکنون از بلاتکلیفی
کتاب زندگی چاپ دوم ندارد پس تا می توانی
عاشقانه زندگی کن !
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 616
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
دلمان خوش است که مینویسیم و دیگـران می خوانند
و عده ای می گویند آه چه زیبـا و بعضی اشک میریـزند
و بعضی می خندند دلمان خوش است
به لذت های کوتاه به دروغ هایی که از راست
بـودن قشنگ ترند به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند
یا کسی عاشقمان شودبا شاخه گلی دل می بندیـم
دلمان خوش میشود به بـرآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابـق میل ما نبـود چقدر راحت لگد می زنیم
و چه ســــــــــــــــــــــــــــــــــاده می شکنیم همه چیــــــز را
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 470
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
يک دقيقه سکـــــــــــــــــوت !
بخـاطرِ تمــامِ آرزوهــايـــــــــی که در حـدِ يـــک فکــــــر مانــدنــد!
بخاطرِ شب هـايــی که با انــدوه ســـــــــــپـری كــــــــــــــــرديم
بخاطرِ قلبی که زيـر پای کسانی که دوستشان داشتيم لِه شـد...!
به خاطـرِ چشمانی که هميشه بـارانــــــــــــــــــــــــی مـانـدنـد !
يک دقيـقــه سكــــــــــــــــــــــــــــوت!
به احتـــرامِ کسانی که شـــادی خـود را
با ناراحت کـــردنمان به دســت آوردنـد!!
بخاطرِ صداقت که اين روز هــا وجودش فراموش شده است
بخاطرِ محبّت که بيشتــر از همه مورد خيـانت واقـع گـرديد!
يک دقيقه سکـــــــــــــــــوت!
به خاطـرِ حـرف هايــی که هيچ وقت گفتـــه نشــد!
برای احساسی که هميشه ناديـده گـرفته شـــد!؟
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 428
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
چقدر خاطـره مـانـده به روی پیـرهنت
فضای دشت شده پر ز بـوی پیـرهنت
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 622
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
نگاهت را مگیــر آقــا خدا را خوش نمی آید
گدایت را مکن رسوا خدا را خوش نمی آید
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 490
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
بیــا مهدی که مـرغ جانمان رفت
از این زنـــدان تن لبخنـدمان رفت
:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
یه جمله معـروفم هس که میگه: هر شب یه سیلی حـواله بچه تون کنید
شما ممکنه ندونید چرا دارید می زنید امّا اون میدونه چـرا داره می خوره!
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
به سلامتی همه ی اونایی که تا آخـرش دست همدیگــرو ول نکردن
:: موضوعات مرتبط:
گالری ,
,
:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
حـالم گـرفتـه ازین شــهـر،که آدم هایش همچـون هـوایش ناپایـدارند؛
گاه آنقدر پاک که باورت نمی شود،گاه چنان آلوده که نفست میگیرد!
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا خستــــــــــــــــــه ام...
میوه کـــــدام درختت را گاز بــــــــــزنم تا از زمین رانـــــده شــــــوم؟!
:: موضوعات مرتبط:
ادبیات ,
,
:: بازدید از این مطلب : 424
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
در اوّلین صبح عروسی،زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
امّا چون از قبل توافق کرده بودند،هیچکدام در را باز نکردند.
ساعتی بعد پدر و مــادر دختـــــر آمدند.
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت:
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیـزی نگفت،و در را برویشان گشود.
امّــا این موضوع را پیش خـودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد.
پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند،پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
مــــردم متعجبانه از او پرسیدند:علت اینهمه شـادی و میهمانی دادن چیست؟
مــــــرد بسادگی جواب داد: "چون این همون کسیه که در رو برویـم باز می کنه !"
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 484
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1